محل تبلیغات شما



گفته بودم قفلی زدم رو حوزه ای که بچه شریف کار کرده. و من هم گیر دادم پایان نامه ام همون باشه. ولی تو دانشگاه ما رو این حوزه خیلی کار نمیکنن. 

این مدت خیلی از بچه شریف پرسیدم که چه خاکی به سرم بریزم و چکار کنم. انصافا هم کلی راهنمایی کرد. اما تو این یه ماهه همش میگفت خیلی خوب میشه اگر اسکایپ کنیم تا بتونه چیزایی که راجب این حوزه میدونه بهم بگه و من بهتر بتونم تصمیم بگیرم که چکار کنم.

تقریبا چهارروز پیش بود بچه های اتاق نبودن و من گفتم باشه با اسکایپ صحبت کنیم :) 

بعد از یک سال و چهارماه دوباره تلفنی صحبت کردم باهاش. اما این بار هم چی فرق میکرد. اون دیگه یه آدم عادی بود. 

حرف زدن باهاش برام جذابیت نداشت. شنیدن صداش با ساکت بودنش برام فرقی نمیکرد. دیگه استرس نداشتم موقع حرف زدن. 

همین حس رو اونم داشت. احساس میکنم تمام اصرارش برا حرف زدن این بود که خیلی واضح بهم بگه این راه چققدر سخت و طاقت فرساست و من چقدر خنگ و ناتوانم برای طی کردن مسیری که اون رفته. 

برام مثال های سخت میزد و بنظرم عمدا رو قسمت هایی مانور میداد که من گفته بودم دوست ندارم.میخواست بهم بفهمونه اشتباه میکنم که صرفا برای شبیه شدن به اون این راهو میخام برم.

 

احساس میکنم میخواست یه بار دیگه تلفنی باهام صحبت کنه تا حس و حال تماس یک سال و خورده ای پیش از سرم بیفته و با واقعیت رو برو شم.

حس میکنم میخواست خوردم کنه. میخواست بهم بگه هیچی نیستم.  

 

بهم گفت:  این حوزه ای که میخوای انتخاب کنی آدما خیلی نظر درست نمیدن. تو این راه تنها هستی. بهم گفت:  کار کردن تو این حوزه مثل این میمونه که بخوای مثلا راجب فلسفه دین در قفقاز تحقیق کنی! :/

به این حرفش خندم گرفت.

بعدش گفت:  واکنش خودتو نگاه کن؟!  نیازی نیست اصلا من حرفی بزنم.واکنش بقیه آدما هم نسبت به علاقت همینه.

با این حرفش میخواست بهم بگه منم یه آدم سطحی و بی سوادم :/

 

دلم برای پاارسال تنگ شده. دلم تنگ شده برای حس و حال پارسالم. کاش میشد دوباره برگردم به اون حس و حال. مگه من چکار کردم که اینجوری خوردم میکنه؟ جز اینکه خواستم منم شبیه اون بشم؟!

 

 


همه چی اوکیه . همه چی خیلی آرومه 
روزا میرم سر کلاس و بعد ازظهرا درس میخونم تا شب. 

همه چیز خیلی آرومه . همه چیز خیلی عادیه. بچه شریف خیلی کمرنگ شده. گرچه تو تمااام مدتی که سر کلاسم و استاد درس میده ، یا زمانی که تو خوابگاه مشغول درس خوندنم ، و حتی موقعی که تو سلف وسط اون همه دختر و پسر منتظرم نوبتم بشه برا گرفتن غذا ، به این فکر میکنم که آیا این جایی که الان هستم همه اون چیزی هست که از زندگی میخواستم؟ اینجا همونجاییه که میخواستم با رسیدن بهش شبیه بچه شریف بشم؟ گرچه همه اون چیزی که میخواستم نیست. ولی انقدر محیط دانشگاه، علمی و پویاست که ته دلم یه کم راضی میشم. 

 

این روزا خیلی تمرین میدن استادا و من بدون اینکه به دوستام بگم ماجرای بچه شریف رو ، سوالاتمون رو میفرستیم و بچه شریف با روی باز و با حوصله فراااوان کلللی وقت میذاره و جوابمون رو میده. و ما خرکیف میشیم :)

فقط فرق رفتار الان من با قبل اینه که زیاد تشکر نمیکنم و اول پیامها حالش رو نمیپرسم :)) وگرنه همه چیز به حالت عادی برگشته. مثل حس و حال من زمان دانشگاه. مثل وقتایی که بدون هیچ حس و هیچ منظوری به بچه شریف پیام میدادم و سوالامو میدادم حل کنه .

با اینحال تمام روز و تمام لحظاتم دارم به این فکر میکنم که من هنوز مثل بچه شریف نشدم. یه آدم درسخون و دانا و بلد :) ولی حداقل تلاشمو میکنم :)

 

هم اتاقیم خیلی در قید درس خوندن و بلد شدنه. بنده خدا همین هم اتاقیم، ده سال از درس دور بوده و الان انقققدر استرس داره برا درس خوندن که استرسش منو وادار به تلاش میکنه :)  

بچه و شوهرش رو میزاره شهرشون و چهار روز تو هفته میاد خوابگاه میمونه برا گرفتن ارشد. اراده اش ایول داره. گرچه منم خیلی رو مخش میرم که فکر انصراف به ذهنش خطور نکنه :)

 

این بود شرحی از حال این روزااااااا

 


از چندتا از خواننده های وبلاگم خبری نیست. 

یکی بود به اسم کلاغ سیاه دریایی (نگار). البته خیلی وقته وبش رو پاک کرده یا شاید اسمو تغییر داده. اگه میبینی این پست رو یه خبر بده دلتنگتم.

پرتقال جان. تو هم وبلاگت رو پاک کردی یا شایدم اسمشو عوض کردی. یه خبر بده. نگرانتم :)

یکی دیگه بود به اسم خاموش. یکی هم بود که اسمش رو :) میذاشت .

لطفا اعلام حضور کنید. خیلی وقته نیستیدااااا 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درسی